شب نحس

آن شب شب نحسي بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چي كار كردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزيزم تو خيلي پاكي ... ولي من ... تو لياقتت بيشتر از منه ...

گفت : اين حرفا چيه ؟ تو مي دوني يا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو مي ميرم ...

دختر گفت : اين از اون دروغا بودا ... ولم كن ... ازت خسته شدم ... تو زيادي عاشقي ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟


[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:32 ] [ psavini ]
X