بدون عنوان


كنار پنجره يك مرد داشت جان مي داد
غرور، قدرت خود را به من نشان مي داد


كسوف بود؟ نه! خورشيد دلگرفته ظهر
پيام تسليتش را به آسمان مي داد


دلم براي خودم لااقل كمي مي سوخت
اگر كه پوچي دنيايتان امان مي داد


زمان هميشه مرا زيرخويش له مي كرد
هميشه فرصت من را به ديگران مي داد


پسر گرفت سر تيغ را، رگش را زد
پدر به كودك قصهّ هنوز نان مي داد


و بعد زلزله شد، چشم را كه وا كردم
ميان خواب كسي هي مرا تكان مي داد!!

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:37 ] [ psavini ]

دلم براي كسي تنگ است......



دلم براي كسي تنگ است... 

  دلم براي كسي تنگ است كه دل تنگ است…

  دلم براي كسي تنگ است كه طلوع عشق را به قلب من هديه مي دهد …

  دلم براي كسي تنگ است كه با زيبايي كلا مش مرا در عشقش غرق مي كند…

  دلم براي كسي تنگ است كه تنم آغوشش را مي طلبد …

  دلم براي كسي تنگ است كه دستانم دستان پر مهرش را مي طلبد…

  دلم براي كسي تنگ است كه سرم شانه هايش را آرزو دارد…

  دلم براي كسي تنگ است كه گوشهايم شنيدن صدايش را حسرت مي كشد …

  دلم براي كسي تنگ است كه چشمانم ، چشمانش را مي طلبد …

  دلم براي كسي تنگ است كه مشامم به دنبال عطر تن اوست…

  دلم براي كسي تنگ است كه اشكهايم را ديده…

  دلم براي كسي تنگ است كه تنهايي را چشيده…

  دلم براي كسي تنگ است كه تنهاييش تنهايي من است…

  دلم براي كسي تنگ است كه مرهم زخمهاي كهنه است…

  دلم براي كسي تنگ است كه محرم اسرار است…

  دلم براي كسي تنگ است كه راهنماي زندگيست…

  دلم براي كسي تنگ است كه قلب من براي داشتنش عمرها صبر مي كند…

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:36 ] [ psavini ]

بدون عنوان

اين شعر رو به خاطر كسي گذاشتم كه خيلي دوستش دارم

وميدونم از اين شعر خيلي خوشش مياد

 

بي قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بي تاب شدن عادت كم حوصله هاست

مثل عكس رخ مهتاب كه افتاده در آب

در دلم هستي وبين من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقي دارد

بال وقتي قفس پر زدن چلچله هاست

بي تو هر لحظه مرا بيم فرو ريختن است

مثل شهري كه به روي گسل زلزله هاست

باز مي پرسمت از مسئله دوري وعشق

وسكوت تو جواب همه مسئله هاست

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:36 ] [ psavini ]

تفهيم اتهامم كن



درين محاكمه تفهيم اتهامم كن
سپس به بوسه ي كارآمدي تمامم كن

اگرچه تيغ زمانه نكرد آرامم،
تو با سياست ابروي خويش رامم كن

به اشتياق تو جمعيتي ست در دل من
بگير تنگ در آغوش و قتل عامم كن

شهيد نيستم اما تو كوچه ي خود را
به پاس اين همه سرگشتگي به نامم كن

شراب كهنه چرا؟ خون تازه آوردم...
اگر كه باب دلت نيستم حرامم كن

لبم به جان نرسيد و رسيد جان به لبم
تو مرحمت كن و با بوسه اي تمامم كن

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:36 ] [ psavini ]

گير دادن رستم به سهراب


چنين گفت رســتم  به سهـــراب يل

كه من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مكن تيز و نازك ، دو ابـروي خود
دگر سيخ سيـخي مكن؛ مـوي  خود 
 
شدي در شب امتــــــحان  گرمِ چت
بروگــمشو اي خــاك بر آن سـرت
اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
كه ايمـيل و چت هم به ما رو نمـود
 
رهـا كن تو اين دختِ افراسيــــــاب
كه مامش ترا مي نمــــايد كبــــــاب
اگر سر به سر تن به كشتن دهيـــم
دريغـــا پسر، دستِ دشــمن دهيـــم
 
چوشوهر دراين مملكت كيمــياست
زتورانيان زن گرفتـــــن خطـــاست
خودت را مكن ضــــايع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو
 
دراين هشت ترم،اي يلِ با كـلاس
فقـط هشت واحد نمـودي تو پاس
توكزدرس ودانش، گريزان بـُدي
چرا رشــته ات را پزشـكي زدي
 
من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
كه هــرترم، شهـريه ات را دهـم
من از پهلــــــوانانِ پيــشم  پـــسر
ندارم بجــز گرز و تيـــغ و ســپر
 
چو امروزيان،وضع من توپ نيست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بيست
به قبـض موبايلت نگـه كرده اي 
پــدر جــــد من را در آورده اي
 
مسافر برم،بنـده با رخش خويش
تو پول مرا مي دهي پاي ديـــش
مقصّر در اين راه ، تهيميــنه بود
كه دور از من اينگونه لوست نمود
 
چنيـن گفت سهـراب، ايـــول پـدر
بُوَد گفـــته هايت چو شهـد وشكر
ولـي درس و مشق مرا بي خيـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال
 
اگرگرمِ چت يا اس ام اس شويــم
ازآن به كه يك وقت دپرس شــويم

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:35 ] [ psavini ]

ما فقير هستيم...!!!!


روزي يك مرد ثروتمند، پسر بچه كوچكش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمي كه در آنجا زندگي مي كنند، چقدر فقير هستند.

آندو يك شبانه روز در خانه محقر يك روستايي مهمان بودند. در راه بازگشت و درپايان سفر، مرد از پسرش پرسيد: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:
عالي بود پدر! پدر پرسيد آيا به زندگي آنها توجه كردي؟پسر پاسخ داد: بله پدر! و پدر پرسيد: چه چيزي از اين سفر ياد گرفتي؟پسر كمي انديشيد و بعد به آرامي گفت: فهميدم كه ما درخانه يك سگ داريم و آنها چهار تا. ما در حياطمان يك فواره داريم و آنها رودخانه اي دارند كه نهايت ندارد.
ما در حياطمان فانوس هاي تزييني داريم و آنها ستارگان را دارند.
حياط ما به ديوارهايش محدود مي شود اما باغ آنها بي انتهاست! با شنيدن حرفهاي پسر، زبان مرد بند آمده بود. بعد پسر بچه اضافه كرد : متشكرم پدر، تو به من نشان دادي كه ما چقدر فقير هستيم.

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:35 ] [ psavini ]

فاضل نظري



1)

به خدا حافظي تلخ تو سوگند نشد

كه تو رفتي ودلم ثانيه اي بند نشد

لب تو ميوه ممنوع ولي لبهايم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل كند نشد

با چراغي همه جا گشتم وگشتم در شهر

هيچ كس هيچ كس اينجا به تو مانند نشد

هر كسي در دل من جاي خودش را دارد

جانشين تو در اين سينه خداوند نشد

خواستند از تو بگويند شبي شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:34 ] [ psavini ]

جملات زيبا


يه رابطه از اونجايي خراب ميشه كه تو ناراحتش كني و ديگري ارومش كنه


----------------------------------------------

حـقـيـقـت دارد !
كافـي سـت چــمـدان هــايــت را ببــندي
تــا حــاضـر شــونــد ، هـمه بـــراي ِ از يـــاد بــُـردنــت !
آنـكه بــيشتـر دوستـت مي دارد ، زودتــــر !!

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:33 ] [ psavini ]

شب نحس

آن شب شب نحسي بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چي كار كردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزيزم تو خيلي پاكي ... ولي من ... تو لياقتت بيشتر از منه ...

گفت : اين حرفا چيه ؟ تو مي دوني يا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو مي ميرم ...

دختر گفت : اين از اون دروغا بودا ... ولم كن ... ازت خسته شدم ... تو زيادي عاشقي ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:32 ] [ psavini ]

حرف هاي كوتاه......

چه حس قشنگيه وقتي ميشي محرم دل يكي

يكي كه بهش اعتماد داري

بهت اعتماد داره

از دلتنگي هاش برات ميگه

از دلتنگي هات براش ميگي

آروم ميشه

آروم ميشي

حسي كه هيچ وقت به تنفر تبديل نميشه

 

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:32 ] [ psavini ]

حرف دل

از يه جايي به بعد به خودت ميگي...

اصلن چه دليلي داره به كسي بگم حالم بده ؟
اونا چيكار ميتونن واسم كنن...

 جز گفتنِ يه الهي بميرم ،
جز گفتنِ يه ناراحت نباش ميگذره...

 

در روز اونقد مي خنديو ميگي واي ...

 

من چقد خوشحالم كه خودتم باورت ميشه

 

واقعن حالت خوبه اما شبا

 

وقتي سرتو ميذاري رو بالش ميگي نه !!

 

 اونقدرا هم خوب نيستم .
كم كم گريه كردن يادت ميره ،

 

 ميريزي تو خودت ؛
غمه دوريشو ، اينكه رفت با كـَسه ديگرو ...

 

ميگي به من چه !!
چند وقت بعد ميبيني ديگه نميتوني ... 
سره يه موضوعِ كوچيك گريه ميكني ،

 

 داد ميزني ،

 

ميگي چه بلايي داره سرم مياد ؟
به خودت فُحش ميدي ، ميكوبي به درو ديوار ، 
همه بهت ميگن چته ؟

 

تو كه اينقد ضعيف نبودي !!
توو دلت ميگي ...!

 

اونقد قوي بودم كه ديگه ته كشيده ...
تمومِ افكارم ، باورام ، احساسم ،

 

حتا خودمم ديگه ته كشيده

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:32 ] [ psavini ]
X