شب نحس

آن شب شب نحسي بود ...

با او تماس گرفت : چرا ؟ مگه من چي كار كردم ؟

دختر در جوابش : تو ... نه عزيزم تو خيلي پاكي ... ولي من ... تو لياقتت بيشتر از منه ...

گفت : اين حرفا چيه ؟ تو مي دوني يا من ؟ من دوست دارم ... به خدا بدون تو مي ميرم ...

دختر گفت : اين از اون دروغا بودا ... ولم كن ... ازت خسته شدم ... تو زيادي عاشقي ...

پسر : مگه بده آدم عاشق باشه ... ؟

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:32 ] [ psavini ]

حرف هاي كوتاه......

چه حس قشنگيه وقتي ميشي محرم دل يكي

يكي كه بهش اعتماد داري

بهت اعتماد داره

از دلتنگي هاش برات ميگه

از دلتنگي هات براش ميگي

آروم ميشه

آروم ميشي

حسي كه هيچ وقت به تنفر تبديل نميشه

 

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:32 ] [ psavini ]

حرف دل

از يه جايي به بعد به خودت ميگي...

اصلن چه دليلي داره به كسي بگم حالم بده ؟
اونا چيكار ميتونن واسم كنن...

 جز گفتنِ يه الهي بميرم ،
جز گفتنِ يه ناراحت نباش ميگذره...

 

در روز اونقد مي خنديو ميگي واي ...

 

من چقد خوشحالم كه خودتم باورت ميشه

 

واقعن حالت خوبه اما شبا

 

وقتي سرتو ميذاري رو بالش ميگي نه !!

 

 اونقدرا هم خوب نيستم .
كم كم گريه كردن يادت ميره ،

 

 ميريزي تو خودت ؛
غمه دوريشو ، اينكه رفت با كـَسه ديگرو ...

 

ميگي به من چه !!
چند وقت بعد ميبيني ديگه نميتوني ... 
سره يه موضوعِ كوچيك گريه ميكني ،

 

 داد ميزني ،

 

ميگي چه بلايي داره سرم مياد ؟
به خودت فُحش ميدي ، ميكوبي به درو ديوار ، 
همه بهت ميگن چته ؟

 

تو كه اينقد ضعيف نبودي !!
توو دلت ميگي ...!

 

اونقد قوي بودم كه ديگه ته كشيده ...
تمومِ افكارم ، باورام ، احساسم ،

 

حتا خودمم ديگه ته كشيده

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:32 ] [ psavini ]

گاهي


گاهي دلت بهانه هايي مي گيرد كه

خودت انگشت به دهان مي ماني...

 گاهي دلتنگي هايي داري كه

فقط بايد فريادشان بزني

اما سكوت مي كني ...

 گاهي پشيماني از كرده و ناكرده ات...

 گاهي دلت نمي خواهد

ديروز را به ياد بياوري

انگيزه اي براي فردا نداري

و حال هم كه...


 گاهي فقط دلت ميخواهد

زانو هايت را تنگ در آغوش بگيري

و گوشه اي گوشه ترين گوشه اي...!

كه مي شناسي بنشيني و"فقط" نگاه كني...


 گاهي چقدر دلت براي يك خيال راحت تنگ مي شود...
 گاهي دلگيري...شايد از خودت.


[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 16:31 ] [ psavini ]

به نام او

نگراني

 

در راه رسيدن به توگيرم كه بميرم

اصلا به توافتادمسيرم كه بميرم

 

يك قطره ي ابم كه درانديشه ي دريا

افتادم وبايدبپذيرم كه بميرم

 

يا چشم بپوش ازمن وازخويش برانم

ياتنگ درآغوش بگيرم كه بميرم

 

خاموش مكن آتش افروخته ام را

بگذتربميرم كه بميرم كه بميرم

 

 

فاضل نظري

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 15:41 ] [ psavini ]

شاخه گلي برمزار

شاخه گلي برمزار

 

ازباغ مي برندچراغاني ات كنند

تاكاج شب هاي زمستاني ات كنند

 

پوشانده اند«صبح»تورا «ابرهاي تار»

تنها ب اين بهانه كه باراني ات كنند

 

يوسف!به اين رهاشدن ازچاه دل مبند

اين بارميبرندكه زنداني ات كنند

 

اي گل گمان مكن به شب جشن مي روي

شايد به خاك مرده اي ارزاني ات كنند

 

يك نقطه بيش فرق رحيم ورجيم نيست

ازنقطه اي بترس كه شيطاني ات كنند

 

آب طلب نكرده هميشه مرادنيست

گاهي بهانه اي ست كه قرباني ات كنند

 

فاضل نظري

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 15:41 ] [ psavini ]

خبر

 

خبربه دورترين نقطه ي جهان برسد

نخواست او به من خسته بي گمان برسد

 

شكنجه  بيشترازاين؟كه پيش چشم  خودت

كسي كه مال توباشد به ديگران برسد

 

چه مي كني اگراوراكه خواستي يك عمر

به راحتي كسي از راه ناگهان برسد...

 

رهاكندبرود،ازدلت جداباشد

به ان كه  دوست ترش داشته ،به آن برسد

 

رهاكني بروند ودوتا پرنده شوند

خبربه دورترين نقطه ي جهان برسد

 

گلايه اي نكني ،بغض خويش رابخوري

كه هق هق تومبادا به گوش شان برسد

 

خداكند كه ..نه ،نفرين نميكنم، نكند

به او كه عاشق او بوده ام زيان برسد

 

خداكند فقط اين عشق ازسرم برود

خداكند كه فقط زود آن زمان برسد

 

 

نجمه زارع

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 15:40 ] [ psavini ]

شهر

شهر


هم ازسكوت گريزان،هم ازصدابيزار

چنين چرادلتنگم؟چنين چرابيزار


زمين ازآمدن برف تازه خشنود است

من ازشلوغي بسياررد پا بيزار


قدم زدم!ريه هايم شدازهوالبريز

قدم زدم!ريه هايم شداز هوابيزار


اگر چه ميگذريم ازكنارهم ارام 

شمازمن متنفر،من ازشما بيزار


به مسجدامدم و نااميدبرگشتم 

دل ازمشاهده ي تلخي ريابيزار


صداي قاري وگلدسته هاي پژمرده 

اذان مرده ودل هاي ازخدابيزار


به خانه ام بروم؟خانه ازسكوت پراست

سكوت مي كنداززندگي مرابيزار


تمام خانه سكوت وتمام شهر صداست

ازاين سكوت گريزان،ازان صدابيزار


فاضل نظري

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 15:40 ] [ psavini ]

بدون عنوان

زيادتحويلش بگيري...

عاشق كم محلي هاي ديگران ميشه.........

ميدوني چرا؟

چون....

خب بودن زيادي دل نميبره..

دل ميزنه

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 15:39 ] [ psavini ]

باران

ديرآمدي باران!

 

        دير.....

          من درجايي درحجم نبودن كسي خشكيدم......

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 15:39 ] [ psavini ]

سپيد

سكوت آب مي تواند خشكي باشد و فرياد عطش؛
سكوت گندم مي تواند گرسنگي باشد
و غريو پيروزمندانه ي قحط؛
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است.
امّا سكوت آدمي فقدان جهان و خداست. ـــ
فرياد را تصوير كن!
عصر مرا تصوير كن …
در منحني تازيانه به نيشخطّ رنج؛
همسايه ي مرا
بيگانه با اميد و خدا؛
و حرمت ما را
كه به دينار و درم بركشيده اند و فروخته.

تمامي الفاظ جهان را در اختيار داشتيم
و آن نگفتيم
كه به كار ايد،
چرا كه تنها يك سُخن، يك سخن در ميانه نبود:
آزادي!
ما نگفتيم
تو تصويرش كن.

[ جمعه بیست و پنجم 11 1392 ] [ 15:36 ] [ psavini ]
X